خاطرات یک مُغ
خدایا کفر نمی‌گویم،

پریشانم،

چه می‌خواهی‌ تو از جانم؟


مرا بی ‌آنکه خود خواهم اسیر زندگی ‌کردی

خداوندا


اگر روزی ‌ز عرش خود به زیر آیی


لباس فقر پوشی


غرورت را برای ‌تکه نانی


‌به زیر پای‌ نامردان بیاندازی‌


و شب آهسته و خسته


تهی‌ دست و زبان بسته


به سوی ‌خانه باز آیی


زمین و آسمان را کفر می‌گویی


نمی‌گویی؟


خداوندا

اگر در روز گرما خیز تابستان


تنت بر سایه‌ی ‌دیوار بگشایی


لبت بر کاسه‌ی‌ مسی‌ قیر اندود بگذاری


و قدری آن طرف‌تر


عمارت‌های ‌مرمرین بینی‌


و اعصابت برای‌ سکه‌ای‌ این‌سو و آن‌سو در روان باشد


زمین و آسمان را کفر می‌گویی


نمی‌گویی؟


خداوندا


اگر روزی‌ بشر گردی‌


زحال بندگانت با خبر گردی‌


پشیمان می‌شوی‌ از قصه خلقت، از این بودن، از این بدعت


خداوندا تو مسئولی


خداوندا تو می‌دانی‌ که انسان بودن و ماندن


در این دنیا چه دشوار است،

چه رنجی ‌می‌کشد آنکس که انسان است و از احساس سرشار است



نوشته شده در تاریخ توسط شازده کوچولو | پیام ها ()
درباره وبلاگ
شازده کوچولو
دل داده ام بر باد ، بر هر چه باداباد مجنون تر از لیلی ، شیرین تر از فرهاد
» پست الکترونیک
» RSS
موضوعات
مطالب اخیر
دکتر شریعتی
همه با هم برابرند
آرشیو مطالب

بازدید امروز: 4
بازدید دیروز: 1
کل بازدیدها: 3018

Blog Skin

دانلود فیلم

سایت ساز رایگان

بهراد آنلاین

شادزیست

دانلود فیلم

لیمونات